علمدار پرچم عزت
سلام به ویرانههایی که هنوز بوی ایمان میدهند.
سلام به لبخندی مهربان که میان ویرانههای خاکستری امید میبخشد.
سلام به چادری که از بادها لرزان است اما هرگز نیفتاده است.
چادری که رنگ سیاهش نشانهی غم نیست بلکه نشانهی پرچم عزت است. علمدار بودن ما زنان و برافراشته کردن پرچم عزت را مدیون خون شهدا هستیم.
پس چادر را محکم میگیریم و دلمان خوش است به جمله( قطعاً سننتصر..)
ادامه دادن راه شهدا یعنی ادامه دادن مسیر نور، مسیری که از خاک میگذرد و به رضای الهی میرسد و این قطعاً پیروزی است.
#به_قلم_خودم
#محبان_اهل_بیت_ع
#سوژه_هفتگی
✍ سمیه جنامی
زندگینامه و خاطرهای از شهید محمد
زندگینامه و خاطرهای از شهید محمد
شهید محمد جنامی در تاریخ 20 اسفند 1345 در خانوادهای مذهبی و سادهزیست در کوی شهید جهانآرا چشم به جهان گشود. او دومین فرزند خانواده بود و از همان کودکی، آرامش و وقار خاصی در چهرهاش نمایان بود. محمد کودکی باهوش، آرام و با اخلاق بود و به دلیل رفتار مهربانانه و متین خود، جایگاه ویژهای در میان خانواده و دوستان داشت.
با گذر ایام و پشت سر گذاشتن دوران نوجوانی، محمد همچون بسیاری از جوانان همنسل خود، در فضای معنوی انقلاب اسلامی و پس از آن جنگ تحمیلی رشد یافت. روحیه شجاعت و ایمان در وجود او موج میزد و همیشه از ارزشهای اسلامی و دفاع از میهن سخن میگفت.
هنگامی که به خدمت سربازی اعزام شد، روحیهای استوار و آرام داشت. او در یکی از مرخصیها به شهر و خانوادهاش بازگشت و با تمامی اقوام، آشنایان و دوستان دیدار کرد. در همان روزها بارها از شهادت سخن به میان آورد. اطرافیان که سخنان او را میشنیدند، گاهی شگفتزده میشدند؛ چرا که محمد با صلابت و یقین خاصی میگفت:
«وقتی دوباره به پادگان بروم، دیگر بازگشتی در کار نیست.»
این جمله برای خانواده و نزدیکان باورکردنی نبود. برخی به او گفتند: «تو هنوز به خط مقدم اعزام نشدهای، این چه حرفی است که میزنی؟» اما محمد با لبخندی آرام پاسخ میداد و گویی به آیندهاش یقین داشت. همین موضوع سبب شد خانواده و آشنایانش بیش از پیش به ایمان و اخلاص او افتخار کنند؛ زیرا او هیچ هراسی از جنگ و شهادت نداشت و آن را افتخاری بزرگ میدانست.
پس از پایان مرخصی، محمد دوباره به مرکز آموزشی بازگشت و از آنجا برای ادامه خدمت به پادگان شهید حبیبالهی منتقل شد. چندین ماه در این پادگان مشغول خدمت بود. دوستان و همرزمانش از اخلاق نیکوی او یاد میکنند؛ جوانی سادهدل، خوشرفتار، اهل عبادت و با روحیهای سرشار از معنویت.
صبح یکی از روزها، سربازان برای نماز صبح آماده میشدند و در حال وضو گرفتن در حیاط پادگان بودند که ناگهان دشمن بعثی حمله هوایی سنگینی را آغاز کرد. صدای انفجارها فضای پادگان را پر کرد و لحظات تلخ و پراضطرابی رقم خورد.
در این بمباران، تعداد زیادی از جوانان و سربازان مؤمن پادگان به شهادت رسیدند. محمد نیز در میان آنان بود. ترکشهای ناشی از بمباران به سینه و دستانش اصابت کرد و او را به شدت مجروح ساخت. در همان حال که یارانش به دورش حلقه زده بودند، محمد با آرامشی آسمانی آخرین سخنان خود را بر زبان آورد:
«سلام مرا به خانوادهام برسانید و به آنها بگویید که من به آرزوی خود رسیدم.»
این جملات آخرین پیام عاشقانه او به خانواده و وطنش بود. اندکی بعد، در همان پادگان، روح پاکش به آسمان پر کشید و در تاریخ 3 مهر 1366 به کاروان شهیدان پیوست.
شهادت محمد نه تنها برای خانوادهاش، بلکه برای تمام دوستان و آشنایان او افتخاری جاودانه شد. یاد و خاطره او در دلها زنده است و داستان زندگی و شهادتش همچون چراغی فروزان مسیر ایثار و فداکاری را برای نسلهای بعد روشن میسازد.
عموی بزرگوارم روحتان شاد.
شادی روح شهدا صلوات🥀
#محبان_اهل_بیت_ع
#به_قلم_خودم
#محمد_جنامی
✍ 🏻سمیه جنامی
بدرقهی شهدا
فرشتهای به نام مادر که عطر ایثار در جانش جاری بود، از خوابی پر از امنیت بر میخیزد.
یاد روزهای شیرین گذشته در دلش میپیچد، خاطراتِ ذهنش در مقابل یک روز توقف اختیار کردند و اشکهایش بیاختیار بر گونههایش روانه شد.
یاد روزی افتاد که فرزندش را به بدرقه میفرستاد، با شاخهای از گل سرخ لاله در دست، قرآن گشوده بر سر، تا فرزند از زیر سایه آیات نورانی خداوند عبور کند، و راهی میدان عشق شود.
مادری که با دلی پر از غصه، اما پر از ایمان، فرزنداش را راهی میدان جنگ میکرد. دستهایش میلرزید، اشک در چشمانش جمع شده، اما قلباش استوار است.
او میداند شاید این آخرین نگاه و آخرین بوسه باشد، اما باور داشت که این پایان راه نیست، بلکه آغاز پرواز به سوی خداست.
یاد و نام شهیدان همیشه زنده و جاوید خواهد ماند.
«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؛ هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند».
ـــــــــــــــــــــــ
آیه 169 سوره آل عمران
#به_قلم_خودم
#سوژه_هفتگی
✍ سمیه جنامی
کوچک اما پیروز
کوچک اما پیروز
نشسته بودم و به آفریدههای دور و برم نگاه میکردم، چشمم به مورچهای افتاد که در حال جمع آوری آذوقهی زمستان بود.
با سعی و تلاش مستمر دانهای را که چند برابر وزن خودش بود روی ناهمواری زمین میکشید و با وجود سختی ناامید نمیشد.
گاهی دانه رها میشد اما باز، برمیگشت و دوباره راهش را ادامه میداد تا به مقصد برسد.
با خودم گفتم میتوان درس حسن ظن به خداوند، تلاش، امیدواری و مقاومت در برابر سختیها را از این موجود کوچک یاد گرفت.
شاید رمز موفقیت همین باشد کوچک باشی اما تسلیم نشوی.
«حسن الظن بالله من افضل العبادات؛
حسن ظن به خدا از بهترین عبادات است»¹.
1. بحارالانوار، ج 7،ص270.
#به_قلم_خودم
✍ سمیه جنامی
هِوال مهربان
هِوالِ مهربان
کُردها به نزدیکترین یارشان میگویند«هِوال» چه زیباست که ما هم اماممان را با دل و جان هِوال صدا بزنیم؛ رفیقی که در قلبمان ماندگار است حتی اگر حواسمان به حضورش نباشد حواسش به ما است.
گاهی دلمون میگیرد و فکر میکنیم کسی حالمان را نمیفهمد همان لحظه به یاد میآوریم که امام مثل یک هِوالِ مهربان شاهد تنهایی و اشکهایمان است.
شاید ما او را نمیبینیم اما او ما را میبیند و برایمان دعا میکند.
گاهی اوقات در بین روز شاهد شادی و نشاط خود باشیم که شاید نگاه امام زمان (عج) بر ما منعکس شده است و این کافی است تا آرام شویم.
اگر ما یادش کنیم، اگر با او مثل یک دوست صمیمی حرف بزنیم، متوجه میشویم انتظار فقط نشستن نیست، بلکه زندگی کردن با یاد اوست.
#به_قلم_خودم
#محبان_اهل_بیت_ع
✍ سمیه جنامی